روایتی از ماهیگیران بوشهر : دل و دست به دریا میسپارند /گ

سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷  ۰ نظر   ۱۴۶ بازدید
روایتی از ماهیگیران بوشهر : دل و دست به دریا میسپارند

ساحل دلوار، تَرادها (قايق‌هاي موتوري صيد ماهي) به كناره نشسته‌اند و تورهايي كه خالي شده، مثل روميزي‌هاي قلابدوزي، تن ساحل را تا مرز مَد مشبك كرده‌اند.

بنفشه سام گیس در گزارشی در روزنامه اعتماد به وضعیت زندگی ماهیگیران در استان بوشهر پرداخت.

به گزارش عصرایران، در این گزارش می خوانیم:

«زارو» رفته دريا. دو ساعت قبل رفته و حالا تبديل به يك نقطه شده؛ نقطه‌اي كه روي موج‌هاي سه رنگ خليج فارس، بالا و پايين مي‌رود، تاب مي‌خورد و گاهي بي‌حركت مي‌ماند. قايق زارو، در اين فاصله دور، شبحي است از يك هلال و گاهي هست و گاهي نيست.

زارو، هر روز كه راهي دريا مي‌شود، اول نگاهي به درهاي ورودي پارس جنوبي مي‌اندازد. «پارس»، فقط دو كيلومتر دورتر از رد پاهاي زارو روي ساحل كنگان است. زارو كه جوشكار بود و بيكار شد، وقتي پروژه پارس جنوبي راه افتاد، خوشحال كه جوشكار پالايشگاه مي‌شود. رفت، گفتند جوشكار نمي‌خواهيم.

زارو نگاه كرد به پله‌هاي داربستي كه قامت بسته بود براي جوش دادن اتصالات بونكرها. زارو گوش خواباند به همهمه مرداني كه روي رديف داربست‌ها فرياد مي‌زدند و الكترود و چكش و مشعل دست به دست مي‌كردند. لهجه‌ها «كنگوني» نبود. حتي «برازجوني» هم نبود ... . زارو نگاه كرد به اتصالات بونكرها كه درهم گره مي‌خوردند و گفت: «من جوشكارم. گواهينامه مهارت حرفه‌اي دارم.» گفتند جوشكار نمي‌خواهيم.

زارو، اتاقك اجاره‌اي حاشيه شهر را پسِ صاحبخانه داد و چند تكه وسيله‌اي كه داشت، در چادرشب پيچيد و تا ساحل پياده رفت. تا آنجا كه فقط دو كيلومتر با پارس فاصله داشت. ورق‌هاي حلب و حصير و الوار، تنگ هم نشاند و با يك بورياي پلاسيده، تكه ساحل محصور در حصار ديوارهاي حلبي و حصيري و الواري را فرش كرد و با پس اندازش، يك بلم خريد. اسم بلمش را گذاشت «زاروي خوشبخت».

دمادم عصر كنگان، «زاروي خوشبخت»، روي موج‌ها تاب مي‌خورد و زارو، چمباتمه زده روي كمان سينه زاروي خوشبختش، چشم اميد دوخته بود به كرامت دريا. دريايي كه اگر «گواف» (ماهي پست خارداري كه ارزش خوراكي ندارد و فقط به عنوان طعمه صيد ماهي استفاده مي‌شود) پسش مي‌داد، حال زارو، زارتر از زار مي‌شد. گواف، فقط طعمه دهان ميگوهاي شركت ميگو‌سازي است. حتي «يزاف» (دلال ماهي و ميگو) هم گواف نمي‌خرد. يزاف، رندتر از آن است كه كلاه سرش برود و بشود گواف را به جاي شوريده قالب كرد. اگر گواف به تور زارو بيفتد...

«دلوار شغلي نداره. 90 درصد مردم، رو دريان. رو دريا باشي بايد هر روز كار كني، هر روز. شب و روز دريا باشي و شب و روز ماهي مرغوب به تورت بيفته، آخر ماه 600 تا، 700 تا دستت مي‌گيره. غير اين، نه.»

*چند روز رو دريا مي‌موني؟

«لنج صيادي تا همين نزديك مي‌تونه بره، حداكثر 150 كيلومتر دورتر. خرج بنزينش زياد ميشه، خطرش زياد ميشه، موج زياد ميشه، استهلاك زياد ميشه.»

* 150 كيلومتر تو خليج فارس يعني تا كجا ؟

«يعني تا جزيره فارسي. اونورتر از جزيره فارسي هم ميرن، تا جزيره عربي. مال عربستانه. الان چند تا صياد رو عربستان گرفته، تو زندانن.»

*كسي رفته دريا كه ديگه برنگرده؟

«يك ماه پيش، يك قايق رفت تورهاش رو ريخت، خودش نيومد. يك نفر بود. دريا اگه تنها باشي، ديگه رفتي... يك لنج هم رفت، برنگشت. اونا 10 نفر بودن. راه دور، ايناش خطرناكه. موج كه بزنه...»

تا حالا ديدي جلو چشمت دريا يك قايق يا لنج رو بخوره؟

«آره. هم لنج ديدم هم قايق. سال 79 كه هوا خيلي خراب بود، ديدم كه موج، يك لنج بزرگ رو وارو كرد. 100 مايل از ما دورتر بود. فقط 100 مايل با اسكله مون فاصله داشتيم.»

ترسيدي ؟

«ترسم اين بود كه مي‌ديدم داشت اونا رو مي‌خورد.»

ساحل دلوار، تَرادها (قايق‌هاي موتوري صيد ماهي) به كناره نشسته‌اند و تورهايي كه خالي شده، مثل روميزي‌هاي قلابدوزي، تن ساحل را تا مرز مَد مشبك كرده‌اند. ماهيگيرها، 30 قايق، غروب روز قبل، 5 كيلومتر از ساحل دور شدند و ساعت 5 صبح تور را از دريا بيرون كشيدند و دريا چه پس داد ؟ همه‌اش گواف. هر قايق، غروب روز قبل به اميد شوريده و حلوا 20 تا تور به آب سپرد و حالا 20 تا تور، يك تُن گواف بالا كشيده. سبدهاي 30 كيلويي پلاستيكي زرد رنگ، كنار دست ماهيگيرهاست كه روي بلوك‌هاي سيماني، كنار تور و قايق شان نشسته‌اند و صيد را غربال مي‌كنند. هر سبد، 30 كيلو ماهي خاردار گوشت تلخ را مي‌فروشند 10 هزار تومان. يعني از همين الان، دست‌ها خالي. و سبدها در كسري از ساعت با همين دست‌هاي خالي، پر مي‌شود از گواف‌هاي مردني و بدقواره يك وجبي كه كافي است به ضرب، تنشان بخورد به لبه سبد؛ سر از تن‌شان كنده مي‌شود و پوست لاستيكي شان از درازا قاچ مي‌خورد و ماهي، دو نيمه مي‌شود. بي‌وجودهاي به دردناخور، چنان انسجام‌شان از هم مي‌پكد كه انگار از بدو خلقت، هيچ ‌بندي اين گوشت و پوست و غضروف را به هم ندوخته بود.

نمي‌دوني تور كه ميندازي چي درمياد؟

«نه. بدونيم اينا در مياد عمرا اگه بندازيم. ماهي زير آبه، نمي‌فهميم اين درمياد.»

هيچ خوردني نيست؟

«اينا به درد نمي‌خوره عامو. نگرفتنش بهتر از گرفتنشه. اينا ضايعاته. اينا ميره شركت، ميره برا غذاي پرورش ميگو. اينا خار زياد داره. دو روز و دو شب زحمت كشيديم، اينا رو گرفتيم. اينا آشغاله. دستشم بزني معلومه. ماهي خارو هم تيغ داره اما خيلي خوشمزه است. ولي اين اصلا ارزش خوردن نداره.

اگه يك تن ماهي خوب گرفته بودين چقدر گيرتون مي‌اومد؟

«اگه يك تن ماهي خوب بود كه هيچ‌وقت يك تن گيرمون نمي‌اومد، نفري 500 تومن، 600 تومن. ما 4 نفريم پاي يك قايق. امسال اول بار بود كه اينهمه گواف پسمون داد. اونم سه مايلي ساحل. قبلا هم گواف بود ولي در حد 500 كيلو، اونم نه واسه يك قايق.»

الان چي؟

«الان هيچي. سبدي 10 هزار تومن، كيلو 300 تومن. يك تُن ماهي، 100 هزار تومن.»

يعني نفري 25 تومن به هر كدومتون مي‌رسه؟

«بنزين چي؟ روغن چي؟ 80 ليتر بنزين ريختيم، ليتري 1000. هر 50 ليتر 15 هزار تومن روغن داخلش ريختيم. پول بنزين و روغن رو كم كن... (چشم رو به هوا، زير لب عددها را جمع و تفريق مي‌كند) هيچي. نفري 10 تومنم برامون نموند.»

كنار پاي تورهاي سفيد، درآميختگي رنگ فلس ماهي‌هاي مرده، توهمي از آبي دودي را تداعي مي‌كند. ماهيگيرها، آبشش هر ماهي را از بند تور جدا مي‌كنند و تن بيجان ماهي را پرت مي‌كنند داخل سبد. از ديواره اسكله، گرگورها (قفس‌هاي ماهيگيري ساخته شده از توري) آويخته‌اند؛ انگار خمره‌هاي توري بافت از ديواره بتوني آويزان كرده باشند. گرگور، 4 روز زير آب مي‌ماند و هر روز سركشي مي‌كنند كه نصيب‌شان چيست. صاحبان گرگورها، دل‌شان، روشن‌تر از توردارهاست. مرد خريدار گواف‌ها تعريف مي‌كند كه «ماهي از تور اول كه رد شد، مي‌افته توي تور دوم و ديگه نمي‌تونه راه خروج پيدا كنه چون گرگور به اندازه درازي و پهني ماهي كش مياد.»

در اين هفته‌ها، گرگورها را هم خالي بالا كشيده‌اند چون دريا از هرچه ماهي دندانگير بوده خالي شده. پاي اسكله كه مثل «ال» لاتين، شانه ساحل ماسه‌اي دلوار را ديوار‌بندي كرده، لنج‌ها در درازاي درازترين ضلع، با موتور خاموش خواب رفته‌اند. عصر دلوار، يعني كه آسمان و دريا همرنگ شده؛ آبي چروكيده. يعني كه آسمان و دريا هم شكل شده؛ ابرآلود، يكي از موج‌هاي ريزهلالي و يكي از توده‌هاي برش خورده ابر. بوي چرب ماهي مي‌آيد. بوي تور خيس، بوي آب شور، بوي سرد نااميدي، بوي تلخ سر رفتن صبر.

«بوي ماهي به تنمون مي‌چسبه. ميرم خونه، بچه‌ام ميگه بو ماهي ميدي.»

صبح كه سوار قايق ميشي فكر مي‌كني شايد برنگردي؟

«هوا خراب باشه آره، غير اون، هول نداريم. ديروز كه هوا وحشتناك بود ما هم نرفتيم.»

هواي وحشتناك يعني چي؟

«يعني سرعت باد بالاي70 - 60 كيلومتر باشه. اون وقت موج مي‌زنه قايق رو وارو مي‌كنه.»

اگه كسي شنا بلد باشه؟

«آب مثل تيغه، افتادي تو آب، ديگه مي‌ميري. سرده. از سرما، از موج مي‌ميري. موج 3 متره. دوام بياري تو آب سرد، نيم‌ساعته. بيشتر نمي‌توني.»

يزاف‌ها دور تورهاي پر و خالي پراكنده روي شانه ساحلي جمع شده‌اند و دست‌ها فشرده در جيب، سر تكان مي‌دهند به نصيب بد. ماهيگيرها بي‌حوصله و خسته‌اند. هرازگاهي، صحنه زد و خورد كلمات بين گلوهاي خشكيده و چشم‌هاي تبدار و دست‌هاي متورم برپا مي‌شود. جز يك قايق كه صيد ميگو داشته، باقي سر پايين انداخته‌اند و به خالي كردن تور از ماهي آشغالي مشغولند. ماهي‌هايي كه گاهي تكان مي‌خورند، سرشان، تن‌شان بالا مي‌جهد و در تلاشي كور، زمينگير هميشگي پنجره‌هاي تور و ماسه‌هاي ساحل مي‌شوند.

اينا زنده‌ان؟

«موج تكونشون ميده. ماهي، گير تور كه بيفته درجا مي‌ميره.»

ولي دهنشون باز مونده.

«فرياد مي‌زنن بيايين كمك...»

كتاب پيرمرد و دريا رو خوندي؟

«همون كه پيرمرده يك ماهي بزرگ مي‌گيره؟ هم خوندم، هم فيلمش نگاه كردم.

دريا تو شب خيلي ترسناكه؟

«خيلي. سياهيش خوف داره. انگار دورتادورت پر از مرده است. سكوت، ... ولي ديگه عادت كرديم به سياهيش.»

تا حالا شده از دست دريا گريه‌ات بگيره؟

«مي‌بيني كه (دستش را رو به توده گواف‌ها در درازاي شانه ساحل مي‌گيرد) از صبح گرفتارمون كرد تا الان. غروب ديروز با اميد ماهي خوب، تور انداختيم، صبح ساعت 5 تور كشيديم بيرون، اينا رو ديديم.»

موج درياي مدزده مي‌رسد به ساحل و به آرامي روي ماسه‌ها مي‌نشيند. جاشوها بالاي سر ماهيگيرها ايستاده‌اند. آنجا كه ماهيگيرها روي بلوك‌هاي سيماني نشسته‌اند، آب تا مچ چكمه‌هاي‌شان را پوشانده. بادگيرهاي سرتاسري به تن دارند و با دست‌هاي پير شده از رطوبت آب، با حرص و در سكوت، پنجره‌هاي تورها را از «آشغال» خالي مي‌كنند. «عبود»، دورتر از بقيه نشسته، پشت به بقيه. خودش قايق‌دار است و شاگرد پاكستاني‌اش، تور را متر به متر از شُره موج بيرون مي‌كشد و كنار پاي عبود روي هم جمع مي‌كند. پوست صورت عبود، ‌گر گرفته از تماس با تيغه‌هاي تيز و مرطوب آفتاب. ماهيگيرها، گوشي‌هاي تلفن‌شان را گذاشته‌اند روي يكي از تخته سنگ‌هاي دورتر از پاي آب كه هر چند دقيقه، برشي از ساحل را له مي‌كند. صداي زنگ تلفن كه قاطي خيزاب موج مي‌دود، عبود سر بالا مي‌گيرد و گوش تيز مي‌كند. از روي بلوك سيماني پا مي‌شود و سراغ تخته سنگ مي‌رود. بي‌حوصله به آن سوي خط سلام مي‌دهد و گوش مي‌گيرد، بي‌حوصله به آن سوي خط خداحافظ مي‌گويد و گوشي را روي تخته سنگ مي‌اندازد. برمي‌گردد و بلوك سيماني را كه حالا تا نيمه، در آب غرق شده، جاكن مي‌كند و بالاتر مي‌اندازد، باز هم پشت به باقي ماهيگيرها. شاگرد پاكستاني عبود، هنوز تور را متر به متر از موج بيرون مي‌كشد و كنار پاي كارفرمايش روي هم جمع مي‌كند؛ كارفرمايي كه بيمه نيست و يك قايق 40 ميليون توماني، تنها سرمايه‌اي است كه در اين شهرستان محنت‌زده از بي‌كاري و بي‌رونقي دارد. پشت سر عبود، تورهاي خالي جمع نشده، مثل دنباله لباس يك عروس در ساعت‌هاي پاياني سور، ساحل ماسه‌اي را چروك انداخته.

دريا رو دوست داري؟

«نه زياد... (رو به ماهي‌هاي لهيده و پكيده جواب مي‌دهد) نه. دوست ندارم. اولين‌باري كه رفتم دريا، 13 سالم بود. اون وقت بابام لنج داشت. 10 روز روي دريا مونديم. ماهي مي‌گرفتيم و همون جا كباب مي‌كرديم مي‌خورديم. اولاش خوبه. هيجان داره. گول اون هيجان رو مي‌خوري. گول آرامش و سكوتش رو. اينجا پسر به دنيا مياي، چاره نيست جز كه راهي دريا بشي. اينجا درس بخوني كه چي بشي؟»

دريا براي همه اينجا نون داره؟ مثلا 20 سال رو دريا بموني مايه‌اش چربه؟

«خيلي رفتي بالا. كسي به 20 سال نمي‌رسه رو دريا. از 100 نفر شايد 10 نفر 20 سال رو دريا مونده باشن. ميرن كار ديگه. ميرن نگهباني. خانواده من، همه رو دريا بودن. بابام كه دريا رو ول كرد، باقي پسرا رفتن گمرك، رفتن ته لنجي، رفتن راننده شدن، رفتن عسلو (عسلويه) كارگري. دريا ثمر نداره. چه درآمدي داره دريا؟ اين ماهيه گرفتم؟ اين درآمده؟ پير ميشيم رو دريا. از كمر درد، از زانو درد، از چشم درد. تابستون كه شرجي مي‌زنه، دايم عرق مي‌ريزه تو چشمات. تور كه جمع مي‌كنيم، بايد تا غروب رو پا باشيم واسه خالي كردنش، رو قايقم كه هستي، قايق تكون ميده و مي‌خواي خودتو بگيري نيفتي، زانوت رو قفل مي‌كني. استخون سر زانو مي‌پوسه بس كه قفل ميشه.»

500 متر دورتر از ساحل، جايي كه عمق آب به دو متر هم نمي‌رسد، تتمه‌اي از يك لنج درهم شكسته، زمينگير شده. جنازه لنج جلوي چشم ماهيگيرهاست، لنج شكسته، كابوس ماهيگيرهاست. دورتر، خيلي خيلي دورتر از جنازه لنج، فانوس دريايي را روشن كرده‌اند. ماهيگيرها، بيشتر از 12 ساعت است كه «آشغال» غربال مي‌كنند. صياد ميگو كه سبدهايش را در اتاقك وانت يزاف بار زده و دست راستش را روي دسته اسكناس‌هاي چپانده در جيب شلوارش مشت كرده، به سمت ماهيگيرها مي‌آيد، به سمت عبود. نگاهي به سبدهاي پر از گواف مي‌اندازد و پوزخند مي‌زند.

«مبارك باشه.» صياد ميگو مي‌گويد.

«روزي خودت باشه ايشالله.» عبود جوابش مي‌دهد.

هرچه از تعداد جنازه ماهي‌ها در پنجره‌هاي تور كمتر مي‌شود، بوي گرم هواي نمدار را بيشتر مي‌شود نفس كشيد، هواي نمدار كه كم‌كم از بوي چرب ماهي و بوي تور خيس خالي مي‌شود.

دعاي ماهيگير چيه؟

«سالم برگرديم، روزي خوبي گيرمون بياد، هوا خوب باشه، تورمون خراب نشه... ماهيگير از تور خالي نمي‌ترسه، از درياي خراب مي‌ترسه. وقتي هواشناسي ميگه دريا خراب، شوخي نداره عامو.»

جعفر وقتي دريا خراب بود رفت. بالاي سر عبود ايستاده و يك سطل پلاستيكي به سمت عبود دراز كرده كه چند گواف قرض بگيرد براي گرگورش. گونه‌هاي گود رفته و آرواره بي‌دندان از ريخت افتاده‌اش، آيينه احوال روزهاي اعتياد است؛ روزهايي كه جاشوي لنج بود و ساعت‌هاي طولاني و طولاني لنگر انداختن در دل خليج‌فارس، انگار هيچ‌وقت تمام نمي‌شد.

«هواشناسي گفته بود شايد دريا ناجور بشه. شايد نشايد بود. دو روز بعدش هوا به هم ريخت. موج سه‌متري كه رفت بالا سرمون، چشم باز كرديم نصف لنج رو تركونده بود. دورمون پر بود از خرده چوب. 48 ساعت تو آب بوديم، آويزون به چوباي لنج، بي‌آب و غذا. وقتي رفتيم 7 نفر بوديم. يكي مون توي دريا گم شد، همون وقت كه لنج تركيد، هيچ‌وقتم پيدا نشد، تابستون بود رفتيم، هوا كه گرمه بدن آدم زودتر خراب ميشه، زودتر باد مي‌كنه، زودتر مياد رو آب، ولي اون نيومد، هيچ‌وقت نيومد. يكي مون سكته كرد، از خوف، خوف دريا. وقتي رو لنجي كه خوف نمي‌كني. دور و برت ديواره. زير پات محكمه. ولي تو دريا كه افتادي، اونقدر دور شدي كه نور بويه (فانوس دريايي) نديدي، اون خوف داره. خيلي خوف داره. اون يك نفر كه سكته كرد، با طناب به خودمون بستيمش كه اگه برگشتيم، تحويل قوم و خويشش بديم. روز سوم، تازه آسمون باز شده بود كه پيدامون كردن.»

48 ساعت شناوري در آب سرد، رُس استخوان پاهاي جعفر را كشيد. سطل پلاستيكي را كه از دست عبود مي‌گيرد برود سمت گرگورش، پاي راست، سرگردان است، هر قدمي كه برمي‌دارد، زانو و مچ در هوا نيم رقصي دارد تا كف پا به زمين بنشيند. آن‌طرف‌تر از عبود و تورهاي پر و خالي‌اش، «چاچا»؛ جاشوي پاكستاني، تور و سبد و هر چه دور و بر هست را رها كرده و چشم دوخته به غروب. به آسماني كه به آبي مات دودي مي‌زند، به ابرهايي كه بالاتر از انفجار رنگ و نور در محيط افق، تصويري محو از يك پري دريايي مي‌سازد؛ پري دريايي كه روي پهلوي چپ دراز كشيده و درازاي بدنش تا نور سبز رنگ فانوس دريايي تداوم دارد. عبود اشاره مي‌كند به چاچا: «15 ساله صيادم، 15 ساله مي‌شناسمش، 15 ساله يك بار بدون اينكه غروب رو ببينه از ساحل نرفته.»

تحليل خورشيد در تقاطع آسمان و دريا، 15 دقيقه طول مي‌كشد. چاچا 15 دقيقه رو به غروب ايستاده و تورها را كنار پا رها كرده. بعد از تمام شدن آخرين ذرات خورشيد در افق، به ساحل رو برمي‌گرداند و تور به دست مي‌گيرد و پنجره به پنجره، روي هم جمع مي‌كند، انگار آن 15 دقيقه نبود، انگار آن 15 دقيقه، چاچا در اين دنيا نبود. پيرمرد بلوچ، فرتوت، سيه‌چرده و كوتاه‌قد، يك كلمه فارسي نمي‌داند. كارفرمايش، شكسته بسته‌اي از زبان پاكستاني بلد است و همين قدر كفايت مي‌كند. وقتي سرش را از تور بالا مي‌گيرد و نگاهم مي‌كند، انگار به جاي چشم‌هايش، دو تكه آيينه گذاشته اند؛ آيينه‌هايي كه پر مي‌شود از بازتاب ساحل. وقتي با كارفرما حرف مي‌زند، تن صدا و نحوه اداي كلمات، انگار ناخن شكسته روي الوار پوسيده مي‌كشد؛ تيز، بريده، پير...

زارو هنوز از دريا برنگشته. طناب‌هايي كه به تن درختچه‌هاي اطراف آلونك گره زده، بستر لباس‌هاي مردانه است؛ شلوار، كت، پيراهن. سر مي‌كشم داخل آلونكش. نيمي از كف، ساحل ماسه‌اي است و همان جا، بقاياي آتش چند ساعت قبل، كنارش، چند كنده نيم‌سوخته، دورتر و روي بوريا، تشك نازك و كثيفي، بي‌روانداز، اين‌طرف‌تر، چند پتو و بالش درهم پيچيده، نزديك به اينها، يك بطري خالي پلاستيكي و دو ليوان رها شده روي بوريا، ديوارهاي آلونك، پوشيده با تكه پارچه‌هاي مستعمل و مندرس. هيچ نشاني از حضور زن در اين آلونك نيست. هيچ كس از گذشته زارو، غير همان چند جمله«جوشكار بودم، رفتم پارس، گفتن لازمت نداريم، گفتم جوشكار ماهرم، گفتن لازمت نداريم، اسبابم جمع كردم، بلم خريدم، اومدم اينجا» چيز بيشتري نمي‌داند. همه آنهايي كه زارو را مي‌شناختند فقط يك جمله گفتند.

«زارو اونقدر مي‌مونه دريا تا غروب رد شه. اونوقت برمي‌گرده. دست پر يا دست خالي، فقط وقتي غروب رد شه برمي‌گرده.»

دلوار شغلي نداره. 90 درصد مردم، رو دريان. رو دريا باشي بايد هر روز كار كني.

سال 79 كه هوا خيلي خراب بود، ديدم كه موج، يك لنج بزرگ رو وارو كرد.

اولين‌باري كه رفتم دريا، 13 سالم بود. 10 روز روي دريا مونديم.

دعاي ماهيگير؛ سالم برگرديم، روزي خوبي گيرمون بياد، هوا خوب باشه.

ماهيگير از تور خالي نمي‌ترسه، از درياي خراب مي‌ترسه.

موج سه‌متري كه رفت بالا سرمون، چشم باز كرديم نصف لنج رو تركونده بود.

منبع : عصر ایران

دیدگاه خود را بیان کنید